یوسف زهرا !
گذشت سن غیبتت ز سن نوح
ولی…
شمار مردم کِشتی نکرد تغییری…

گذشت سن غیبتت ز سن نوح
شمار مردم کِشتی نکرد تغییری…

باورم نمی شد ، اینجا سردابه مقدس امام زمان (عج) است که ایچنین سقف آن ، به خاک مطهرش سجده کرده است !

دست بـﮧ قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم
اما نشد ...
خواستم از "دردم" بگویم
دیدم دردِ شما ، خودِ (( من )) م ...
خواستم از "بـﮯ کسـﮯ" ام حرف بزنم
دیدم 「تنها」 تر از شما در عالم نیست
خواستم بگویم "دلم از روزگار گرفتـﮧ"
دیدم خودم در 「خون بـﮧ دل」 کردنِ شما کم نگذاشتـﮧ ام ...
قلم کم آورد ...
بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت (( مظلومیت )) شما قابل اندازه گیرے نیست

«بسم الله الرحمن الرحيم»
السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان (عج)
آقای مهربانم سلام...!
مدتی میشود که بهانههای مختلف، پنجره ی روشنی را بر من بسته است...
مثل همه ی اهل زمانهام!
آخر مردمان زمانه ی ما،
به بهانه ی زندگی پر ز نور، در تاریکی سر میکنند...
به بهانه ی چیدن گلی، به بوستان نقاشی شده ی تابلوی کاغذی چشم میدوزند...
به بهانه ی سیرابی، سرابها از پس هم میگذرانند...
و به بهانه ی انتظارت، بر پشت دیوار غیبت تکیه میزنند...
و...
بهانه پشت بهانه...
گویی کسی نیست تا برخیزد و بیبهانه، سنگی از این دیوار غیبت برچیند...!
آری...
حالا من هم از همان اهالیام...
از اهالی کوی غافلان...
از اهالی سطرهای نقطه نقطه...!
اما با همه ی نداشتههایم،
با همه ی نقطه چین هایم...!
هر از گاهی،
گرمی آفتاب مهربانی را، از پشت پنجره ی نیمه بسته ی دلم، احساس میکنم.
خورشیدی که به آهستگی،
با قدومی آرام و بیصدا...
بر داخل کلبه ی سرما زدهام، گرمی میچکاند...
باز هم مثل مردم زمانهام...!
اما نمیدانم چه میشود که در جستجوی تابش بیشتر،
و آنهمه حرص و ولع بیش از پیش، داشتههایمان را هم پشت گوش میاندازیم...
بیش خواستن کجا و اندک را هم ز کف دادن کجا؟
آقاجان...
چه میکنی با ما نامردمان؟
چه میکنی با اینهمه پنجره ی بسته و مهر و موم شده؟
چگونه از روزنه ی پنجرههای سنگی، بر ما نااهلان میتابی و گرمیت را دریغ نمیکنی؟
مولاجان دلم برایت تنگ است...
تنگتر از پیش...
بر من بتاب ای خورشید...
بر کلبه ی محقّر دلم باز هم بتاب...
باز هم بر همه ی مردمان زمانهام بتاب...!
تا شاید گرمی نگاهت، خواب زمستانی را از چشمهای خوابزده ی مان بزداید...
بر ما بتاب...
التماس دعا
اللهم عجل لوليک الفرج
مرحوم حاج اسماعیل دولابی از علمای برجسته و از بزرگان اهل معرفت، درخصوص انتظار فرج تمثیل زیبائی دارند که نقل آن آموزنده است.
آن مرحوم می فرمایند:
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم، خودش هم رفت پشت پرده. از آن جا نگاه می کرد می دید کی چه کار می کند، می نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند.
یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی گذارم کسی این جا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی گذارد، مرتب کنیم.
اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می کرد همه جا را.
می دانست آقاش دارد توی کاغذ می نویسد.
هی نگاه می کرد سمت پرده و می خندید. دلش هم تنگ نمی شد. می دانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی می گفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر می کنم.
آن بچه شرور همه جا را هی به هم می ریخت، هی می دید این خوشحال است، ناراحت نمی شود!
وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد.
ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.
زرنگ باش! خنگ نباش! گیج نباش!
شرور که نیستی الحمدلله! گیج و خنگ هم نباش!
نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن...
خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید.
التماس دعا
اللهم عجل لوليک الفرج
آقای من، بر منابر و معابرمان فریادت می زنیم تا بازگردی!
اما غافلیم از این که، آن که باید باز گردد شما نیستید! آن ما هستیم که باید به خودمان بازگردیم...!
مولا جان، از شما می خواهیم تا صدایمان را بشنوی و نظری با گوشه ی چشمت بر ما افکنی!
امّا از یاد برده ایم که شاهد و ناظر اعمالمانی و هفته ای دو بار پرونده ی کارهایمان را برابر چشمات داری....
ضجّه می زنیم و عاجزانه می خواهیم، بلکه نشانی خیمه ات را بگویی و ما سراسیمه خود را فدای قدومت کنیم!
امّا نمی دانم، چرا نمی توانیم امیال و خواسته هایمان را فدای آمدنت کنیم....! مگر محبوب ما نیستی؟ مگر دائم آمدنت را نمی خواهیم؟ پس چرا آن چه تو می خواهی بر ما گران و سنگین و ناشدنی است؟؟........
همه مان به دنبال آنانی می گردیم که تشرّف حضورت را داشته اند، امّا فراموش کردهایم که هر دم، ممکن است از کنارمان بگذری......
یا صاحب الزمان... همه مان آرزو می کنیم،
کاش شما را می دیدیم و سلامی می گفتیم. ولی فراموش کردهایم که هر کجا
سلامت بگوییم، پاسخ مان می دهی...
حتّی یادمان می رود، در کوی و برزن ها، بر هم سلام کنیم! شاید آن که از کنارش به آرامی گذشتیم..............
گل نرگس.... نمی دانم چه شد، این همه عطر نرگس را از یاد بردیم.......
شما دعایی کن... شاید به حرمت دعایت، ما نیز بازگشتیم.......
بیا که دیدهام از انتـظار لبریز است، کویــــر سینه ی تَفتیدهام، عطـش خیــز است
همیشه خاطر ما، آشیان یـاد تو باد، که در هوای تو پرواز، خاطر انگیز است
* * *
پینوشت: قرار بود از حجاب بگویم! اما حجاب غیبتت، دیگر حجابها را از ذهنم رُبود......
التماس دعا
اللهم عجل لوليک الفرج
اماما سلام!
مهدی جان سلام!
گل نرگسم سلام!
آقا جان...!
می دانم که دیر کردیم...
می دانم که هنوزم که هنوز است، در انتظار آمدن مان صبر می کنی...!
می دانم که با این همه انتظار و انتظار کردن مان، هنوز هم الفبای انتظار را نیاموخته ایم...!
امّا شما... امّا شما هنوز هم چشم امیدتان به ما مردم زمانه است...!
مولا جان...!
سال هاست کنارمان بوده ای!
سال هاست که در کوچه ها و خیابان هایمان، از کنارمان به آرامی گذشته ای....
سال هاست برایمان دعا می کنی و واسطه ی فیض ما با آسمانی...!
یا صاحب الزمان...
امّا ما زمینیان، با صاحب و امام مان چه کردیم!؟
آیا این ما نبودیم که با گناهان مان، شما را آزردیم و هر چه بیشتر بر دوران غیبت تان افزودیم...!؟
یا بقیة الله...
ما همان هایی هستیم که اَمان خویش را گم کردیم، امّا حقیقتاً به جستجویش برنخاستیم...!
ما همان هایی هستیم که در سایه ی نام شما، روزگار گذراندیم، امّا قدمی برای زدودن نقاب غیبت از روی دلنشین شما برنداشتیم...
آقا جان...
می دانم که همه ی حرف هایمان ادّعایی بیش نبوده است...
امّا...
ای گل نرگسم...
با همه ی نبودن ها و ادّعاهایمان...!
با همه ی بی مهری ها و ظلم هایی که در حق شما روا داشتیم...!
باز هم بر ما گران است که شما را ببینیم امّا شما را نشناسیم...!
بر ما گران است که صدای همگان را بشنویم، امّا صدای دلنشین شما را نشنویم...!
مهدی جان...
بر ما گران است که الطاف شما را به عینه در زمین ببینیم، ولی دشمن بر ما طعنه زند و حقایق بودن تان را انکار کند...
ای اَمان آسمان و زمینیان....
بر ما بتاب ای خورشید امامت...
یا صاحب الزمان، عجل علی ظهورک...
العجل العجل یا مولای یا صاحب العصر و الزمان
“ این روزها ” را می بینی که!
به سر
نمی شود...
دل نوشت:
بی همگان به سر شود؛
بی “ تو “ به سر نمی شود...
سرباز متعلق به امام است و روی پیشانی خود حک کرده: وقف صاحب الزمان
سرباز دنبال زیارت نیست، دنبال رضایت است.
که اگر رضایت امام را به دست آورد؛ به یقین اوست که به زیارت سربازش می آید، اما زائر ....
زائر کسی است که به
زیارت مزور(زیارت شونده) میرود و از مزایا و یا معایب آن زیارت که همان
بهره برداری و تاثیرپذیری از مزور باشد استفاده میکند.لذا خواه ناخواه زائر
از مزور تاثیرات بسیاری میگیرد و هرچه روح مزور بزرگتر باشد تاثیرات
بیشتری بر زائر میگذارد.
زائر امام حسین امام را برای خودش میخواهد ، برای اینکه حاجاتش را برآورده
کند ، و ... و معمولا خودش برای امام بسیار مشکل زاست ، چون نسبت به امام
بسیار خودخواهانه برخورد میکند و معمولا تمام بارهایش را به دوش امام خود
می اندازد.
اما سرباز اینگونه نیست . سرباز متعلق به امام است و روی پیشانی خود حک کرده: وقف صاحب الزمان
سرباز دنبال زیارت نیست ، دنبال رضایت است. که اگر رضایت امام را به دست آورد مطمئنا اینبار اوست که به زیارت سربازش میآید.
شاید سرباز امام زمان پولی را که به سختی تهیه کرده تا با آن به زیارت امام
حسین برود را به خانواده یتیمی بدهد تا برای دخترشان جهیزیه ناچیزی تهیه
کنند و اصلا به زیارت هم نرود .
شاید سرباز امام زمان به هردلیلی وظیفه اش این است که به زیارت نرود و به اویس قرنی اقتدا کند و زائری را فدای سربازی کند.
زائر امام حسین ، حضرت را خارج از روند زندگی زیارت میکند ، و زیارتش
ارتباطی به باقی زندگی اش ندارد . مثل بعضی ها که تو محرم و صفر یه کارایی
رو نمیکنند.
سرباز اگر هم به زیارت میرود برای گرفتن دستورات بعدی است نه برای دادن
دستور به امام .لذا زیارت هم از وظایف اوست و جزئی از زندگی او . تا کی
قرار است برای حضرت بار باشیم . تا کی قرار است مولایمان به جای ما خجالت
بکشد . تا کی قرار است منتظرمان بماند تا شاید دری به تخته بخورد و با خودم
بگویم ای بابا ما هم صاحبی داریم!
پس کی قرار است در این مسیر قدم نهیم و سرباز حضرت شویم؟
ما که با کشتی نجات حسین (ع) که اسرع و اوسع است نجات پیدا نکردیم با کدامین شوک و با کدامین نفحه قرار است راه را بیابیم؟
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
اللهم عجل لولیک الفرج


ای خدای عهدهای ناگسستنی!
قدمهامان را برای صداقت و ثبات، سرپنجههامان را در تعهد و وفا و قلبهامان را در سرشاری مدام از مهرش مدد فرما.
ای خدای میثاقهای ماندنی!
اطمینان ما را به او و یقینمان را به وثوقش بیافزای. از ما شمشیر زنانی ساز که نه در داغ خرما پزان، نه در سوز برفریزان و نه در پوسیدگی پاییز، ربیع با طراوتش را با هیچ متاعی معامله نکنیم.
ای خدای قولهای از یاد نرفتنی!
بد عهدی ما را سببساز شکستگیمان مخواه و ناسپاسیهایمان را سبب سوز تَرَحُّمش مکن. به ما بفهمان که نقض هر پیمانی پس از او رواست و حالیمان کن که قرار عاشقی همواره پا برجاست. ما را از مصالحه بر سر او باز دار و پایمان را گامزن کوچهاش بدار «و اقرن ثارنا بثاره».(1)
صلی الله علیک یا عزیز!
مرا دریاب که بوران، مرا از مرصد تصویرت دور انداخته است و دیدهام سوی آمدنت نمیشناسد، تا سیاهی خود به پایش سپید کند. مرا دریاب تا ناقوس رهاییم را از قید تو فریاد نزند، تا برای دمی آسودنت، حسرت به دل نمانم. مرا دریاب که در اجتهاد طاعتت شکست خوردهام و بگذار تکاپو از سربگیرم. مرا دریاب که پابند هرکه شدم از سرخویش بازم کرد و حالا راه برگشت را هم نمیدانم.
در روايتى از اميرالمؤمنين(عليه السلام) آمده است:
«كسى كه در انتظار اقامه نماز به سر برد در طى زمان انتظارش، در حال نماز محسوب مى شود» (1)
و به همين مقدار اكتفا ننمود بلكه در جاى ديگر فرمود:
«كسى كه منتظر وقت نماز بماند بعد از اداى نمازش در زمره زيارت كنندگان خداى عزوجل به شمار مى آيد.» (2)
اقامه نماز اگر چه ستون دين است، امّا همه دين نيست. نماز با همه اهميّتى كه دارد تنها بخشى از تعاليم انسان ساز اسلام و تنها يكى از راه هاى اصلى، قرب به خداوند است. نماز در كنار روزه و حج و جهاد و خمس و زكات و ساير احكام نورانى قرآن، تنها يكى از فروع دين به شمار مى رود و اهميّتش هرگز بالاتر از اصول دين نيست.
حال اگر قرار باشد به فرموده مولاى متقيان، كه كلامش برگرفته از كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و ريشه دار در سخن خداى عزّوجلّ است، ارزش انتظار يك مؤمن براى برگزار شدن نماز جماعت و يا حتى رسيدن وقت، براى اداى نمازِ خودش در حدّى باشد كه نفس زدنهايش را قرائت و ذكر نماز، و نشستنش را قيام و ركوع و سجود نماز بشمارند و او را در حال انجام نماز محسوب دارند، بايد ديد منتظران قيام دينِ مجسّد و عدالت موعود، حضرت مهدى(عليه السلام) را در چه مقام و منزلتى مى بينند؟
بايد ديد آنها كه منتظر اقامه تماميّت دين و پياده شدن همه تعاليم حياتبخش اسلام هستند در نزد خدا و امينان او چه جايگاهى دارند؟
راستى اگر قرار باشد كسى كه در انتظار داخل شدن وقت نماز بسر برده و شوق «ايستادن در برابر معبود» او را چشم به راه «اذان» قرار داده است بعد از نماز در شمار ديدار كنندگان خدا (زوّار اللّه) قرار گيرد، كسى كه در انتظار فرار رسيدن وقت «ظهور روح نماز و عبادت» بسر برده است، كسى كه اشتياق «سر نهادن همه جهانيان به اطاعت معبود» او را چشم به راه قيام مهدى(عليه السلام) قرار داده است، در شمار چه طائفه اى ازمقرّبين خداوند است؟!
بيهوده نيست كه جايگاه منتظر را جايگاه شهيد بخون غلطيده در پيش روى رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)دانسته اند. چه مقامى از اين بالاتر مى توان تصور كرد؟ شهيد كه شهادتش درى به سوى بهشت است بى هيچ وصف ديگرى، از خاصّان اولياء است. او با شهادت خود به مقامى دست مى يابد كه «ليس فوقه برّ» بالاتر از آن فضيلتى نيست.
امّا تنها اين مقام در خور منتظِر نيست، مقام او مقام شهيدى است كه زير پرچم پيامبر و در ركاب پيامبر جنگيده و در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)آخرين مرحله ايمان و جانبازى و ايثارش را به نمايش گذاشته و در پيشگاه او به خاك و خون طپيده است.
زيباتر اينكه منتظِر نماز مى نشيند و چشم انتظار وقت نماز يا برپايى نماز جماعت مى ماند، امّا منتظِر قيام حضرت مهدى(عليه السلام) كه نماز مجسم، حج و جهاد مجسم، بلكه قرآن مجسّم و دين مجسّم است، در انتظار اقامه نماز و حج و جهاد و ... و در انتظار احياى قرآن و دين بر مى خيزد، مى كوشد و مى خروشد.
و چقدر فاصله است بين اجر نشستگان و برخاستگان!
چقدر دور است فاصله بين مقام منتظران قاعد و قائم!
پی نوشت ها:
1- بحارالأنوار، ج 7، ص 255 به نقل از تفسير مجمع البيان.
2- بحارالأنوار، ج 10، باب 7، ص 113، به نقل از خصال صدوق.
منبع: کتاب انتظار
...لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ حَقّاً حَقّاً، لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ صِدْقاً صِدْقاً، لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُتَعَبُّداً وَرِقّاً.
اللَّهُمَّ
مُعِزَّ كُلَّ مُؤْمِنٍ وَحيدٍ، وَمُذِلَّ كُلَّ جَبَّارٍ عَنيدٍ، أَنْتَ
كَنَفى حينَتَعْيينى الْمَذاهِبُ، وَتَضيقُ عَلَىَّ الْأَرْضُ بِما
رَحُبَتْ.
"به حقيقت، به حقيقت كه هيچ معبودى جز خداى يگانه
نيست،وبراستى، براستى هيچ معبودى جز خداى يگانه نيست، از روى تعبّدوبندگى
جز خداى يكتا هيچ معبودى نيست".
"خدايا! اى عزّت بخش هر مؤمن تنها، و اى
خوار كننده هر ستمگرستيزه جو، تو پناه منى هنگامى كه راههاى گوناگون مرا
فرسودند و زمينبا همه فراخىاش بر من تنگ آمد".
اللَّهُمَّ خَلَقْتَنى
وَقَدْ كُنْتُ غَنِيّاً عَنْ خَلْق، وَلَوْلا نَصْرُكَ إِيَّاى لَكُنْتُ
مِنَالْمَغْلُوبينَ، يا مُنْشِرَ الرَّحْمَةِ مِنْ مَواضِعَها، وَمُخْرِجَ
الْبَرَكَةِ مِنْ مَعادِنَها،وَيامَنْ خَصَّ مِنْ نَفْسِهِ بِشُّمُوخِ
الرِّفْعَةِ، فَاَوْلِيآؤُهُ بِعِزِّهِ يَتَعَزَّزُونَ، وَيا مَنْوَضَعَتْ
لَهُ الْمُلُوكُ نيرَ الْمَذَلَّةِ عَلى اَعْناقِهِمْ فَهُمْ مِنْ
سَطَواتِهِ خآئِفُونَ،اَسْأَلُكَ بِإِسْمِكَ الَّذى فَطَرْتَ بِهِ خَلْقَكَ
فَكُلٌّ لَكَ مُذْعِنُونَ أَسْأَلَكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ
وَعَلى آلِ مُحَمَّدٍ.
"خدايا! مرا بيافريدى حال آنكه از خلقت من بى نياز بودى، و اگريارى دادنت به من نمى بود من از شكست خوردگان مى بودم.
اى
كسى كه رحمت را از جايگاهش مى گسترانى، و بركت ها را از معدن هايش
برون مى كنى. اى كسى كه از نفس خويش رفعت و بلندى را ويژه مىگرداند،پس
اوليايش به عزّت او سرفرازى مى جويند، اى كسى كه پادشاهانبرايش يوغ خوارى
برگردن هايشان مى نهند و از خشم و قدرت اوهراسانند، از تو مىخواهم به نامت
كه مخلوقاتت را بدان بيامرزيدى،پس همه براى تو فروتن و خوارند، از تو
مى خواهم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستى".
وَأَنْ تَنْجِزَ لى
أَمْرى، وَتُعَجِّلَ لِىَ الْفَرَجَ، وَ تَكْفِنى وَ تُعافينى،
وَتَقْضى حَوائِجى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ، اللَّيْلَةَ اللَّيْلَةَ،
إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٍ.
"و كار مرا محقّق فرمايى و در
گشايش براى من تعجيل بورزى و مرايارى دهى و عافيتم ارزانى فرمايى. نيازهايم
را بر آورده سازى همين ساعت همين ساعت و همين شب همين شب كه تو بر هر چيز
توانايى".(1)
پی نوشت ها:
1- الامام المهدى، ص236. از دعاى آنحضرت براى رفع حوايج
منبع: کتاب هدايتگران راه نور - زندگانى بقيّة اللَّه الأعظم امام مهدى(عج)
غیبت چیست؟
چه مفهومی می شود برای آن تعریف کرد؟
نیستی؟! فقدان؟! نبودن؟!
فاصله زمانی؟! بُعد مکانی و تفاوت جغرافیایی؟!
عدم شناخت و معرفت؟!
خالی بودن از عواطف مهرآمیز؟!
بی مهری و بی محبتی؟!
و شاید هم عصاره و مجموعه ای از همه d این موارد ونکات.
همه این واژگان برانگیزاننده و بیانگر حسی منفی بوده و نشان از کوتاهی و کاستی دارند و حکایت گر حقیقتی تلخ اند، که البته می تواند بستگی به تعبیری داشته باشد که ما از این واژه ارائه می دهیم.
آری! غیبت هر مفهومی داشته سهم ما در این تلخی و تیرگی پنهان کردنی نیست؛ به گردن ماست!
به گردن منی که آن را به سلیقه ی خویش می آرایم و رنگ می زنم؛
رنگ بی معرفتی و لعاب دوری و فاصله… فرسنگ ها فرسنگ… فیزیکی و جغرافیایی به آن معنای بُعد مکان می دهم؛

مولای غریب و تنهای من!
پدر مهربان اهل عالم!
می خواهم غربتت را حکایت کنم؛ غربتی
که دوازده قرن است ریشه دوانیده؛ غربتی که اشک آسمان و زمین را جاری ساخته؛
غربتی که حتی برای برخی محبانت، غریب و ناشناخته است؛ غربتی که اجداد
طاهرینت پیش از تولد تو بر آن گریسته اند.
من از تصویر این غربت و غم ناتوان ام.
… از آنانی بگویم که خاطر شریف تو را
می آزارند؟ از آنها که دستان پدرانه و مهربانت را خون ریز معرفی می کنند؟
از آنها که چنان برق شمشیرت را به رخ می کشند که حتی دوستانت را از ظهورت
می ترسانند؟ از آنها که تو را به دور دست ها تبعید می کنند؟ از آنها که تو
را دست نیافتنی جلوه می دهند؟ از آنها که به نام تو مردم را به دکه های
خویش فرا می خوانند؟
… از خود آغاز می کنم که اگر هر کس
از خود شروع کند، امر فرج اصلاح خواهد شد. می خواهم به سوی تو برگردم. یقین
دارم بر گذشته های پر از غفلتم کریمانه چشم می پوشی؛ می دانم توبه ام را
قبول می کنی و با آغوش باز مرا می پذیری؛ می دانم در همان لحظه ها، روزها و
سال های غفلت هم، برایم دعا می کردی. من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون
پدری مهربان، دورادور مرا زیرا نظر داشتی آقای من ، مولای من ، یاورمن …
العفو … العفو!
..لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ حَقّاً حَقّاً، لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ صِدْقاً صِدْقاً، لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُتَعَبُّداً وَرِقّاً.
اللَّهُمَّ
مُعِزَّ كُلَّ مُؤْمِنٍ وَحيدٍ، وَمُذِلَّ كُلَّ جَبَّارٍ عَنيدٍ، أَنْتَ
كَنَفى حينَتَ عْيينى الْمَذاهِبُ، وَتَضيقُ عَلَىَّ الْأَرْضُ بِما
رَحُبَتْ.
"به حقيقت، به حقيقت كه هيچ معبودى جز خداى يگانه
نيست،وبراستى، براستى هيچ معبودى جز خداى يگانه نيست، از روى تعبّدوبندگى
جز خداى يكتا هيچ معبودى نيست".
"خدايا! اى عزّت بخش هر مؤمن تنها، و اى
خوار كننده هر ستمگرستيزه جو، تو پناه منى هنگامى كه راه هاى گوناگون مرا
فرسودند و زمينبا همه فراخىاش بر من تنگ آمد".
اللَّهُمَّ خَلَقْتَنى
وَقَدْ كُنْتُ غَنِيّاً عَنْ خَلْق، وَلَوْلا نَصْرُكَ إِيَّاى لَكُنْتُ
مِنَ الْمَغْلُوبينَ، يا مُنْشِرَ الرَّحْمَةِ مِنْ مَواضِعَها، وَمُخْرِجَ
الْبَرَكَةِ مِنْ مَعادِنَها،وَيامَنْ خَصَّ مِنْ نَفْسِهِ بِشُّمُوخِ
الرِّفْعَةِ، فَاَوْلِيآؤُهُ بِعِزِّهِ يَتَعَزَّزُونَ، وَيا مَنْوَضَعَتْ
لَهُ الْمُلُوكُ نيرَ الْمَذَلَّةِ عَلى اَعْناقِهِمْ فَهُمْ مِنْ
سَطَواتِهِ خآئِفُونَ،اَسْأَلُكَ بِإِسْمِكَ الَّذى فَطَرْتَ بِهِ خَلْقَكَ
فَكُلٌّ لَكَ مُذْعِنُونَ أَسْأَلَكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ
وَعَلى آلِ مُحَمَّدٍ.
"خدايا! مرا بيافريدى حال آنكه از خلقت من بى نياز بودى، و اگريارى دادنت به من نمى بود من از شكست خوردگان مى بودم.
اى
كسى كه رحمت را از جايگاهش مى گسترانى، و بركت ها را از معدن هايش
برونمى كنى. اى كسى كه از نفس خويش رفعت و بلندى را ويژه مى گرداند،پس
اوليايش به عزّت او سرفرازى مى جويند، اى كسى كه پادشاهان برايش يوغ خوارى
برگردن هايشان مى نهند و از خشم و قدرت اوهراسانند، از تو مى خواهم به نامت
كه مخلوقاتت را بدان بيامرزيدى،پس همه براى تو فروتن و خوارند، از تو
مى خواهم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستى".
وَأَنْ تَنْجِزَ لى
أَمْرى، وَتُعَجِّلَ لِىَ الْفَرَجَ، وَتَكْفِنى وَتُعافينى،
وَتَقْضى حَوائِجى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ، اللَّيْلَةَ اللَّيْلَةَ،
إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٍ.
"و كار مرا محقّق فرمايى و در
گشايش براى من تعجيل بورزى و مرايارى دهى و عافيتم ارزانى فرمايى. نيازهايم
را بر آورده سازى همين ساعت همين ساعت و همين شب همين شب كه تو بر هر چيز
توانايى".(1)
پی نوشت ها:
1- الامام المهدى، ص236. از دعاى آنحضرت براى رفع حوايج
منبع: کتاب هدايتگران راه نور - زندگانى بقيّة اللَّه الأعظم امام مهدى(عج)
ای ابرهای سیاه و سفید!
آنگاه که باد شما را بر صفحه ی آسمان می گستراند،
آنگاه که سدّی میشوید، میان ما و آفتاب؛
داغمان را تازه و درد هجران را دو چندان می کنید.
غم ما از این است که آفتاب عالم تابی داریم ولی افسوس که از دیدارش محرومیم!
افسوس که سیاهی گناهان، ما را از آن نور باهر جدا ساخته است؛
و صد افسوس که می دانیم علت دوری را ولی همچنان گرفتار لذّت گناهیم.
ای ابرهای آسمان!
دردمند هجران اوییم و از فراقش نالان،
تنها امیدمان وعده ی حتمی خداوند است و
نور خورشید که گاه گاهی از روزنه هایی میان دامن سیاه شما بر ما می تابد؛
و نوید روزی را می دهد که ما نزدیکش می پنداریم و دشمنان دور.
به امید آن روز.
آقاجان...!
میدانم که دیر کردیم...
میدانم که هنوزم که هنوز است،
در انتظار آمدنمان صبر میکنی...!
میدانم که با این همه انتظار و انتظار کردنمان،
هنوز هم الفبای انتظار را نیاموختهایم...!
امّا شما...
امّا شما هنوز هم چشم امیدتان به ما مردم زمانه است...!
***
مولا جان،
بارها آمدی و نبودم
در تقلای این زندگی
نیازمند تو و بی تو بودم
بارها آمدی و نیامدم
بر دلم بارها نشستی و
بی تو بودن را گریستم
می دانم آمده ای .... بسیار نزدیک .... پشت پلک هایی که توان باز شدن به روی زیبایت را ندارد..... پشت درِ دلی که هنوز برای میزبای تو پاک نشده ... می دانم آمـده ای ... دعا کن من هم بیایم ... به پیــــشواز تـــــو

امان از آن زمانی که بیفتد...
به روی نامه ام چشمان مهدی (عج)
دلش می گیرد و با چشم گریان...
بگوید:این هم از یاران مهدی(عج)
.........
از غریب گذاشتن همه حرف داریم
و عجیب همه پشت اون حرف ها اصرار به تن پروری میکنیم
دیگه از خودم خجالت میکشم بس که امام زمان سر بلند میکنه میگه
خدایا به منه مهدی ببخشش
امام زمان (عج):
«تقوا پيشه کنيد، تسليم ما باشيد و کار را به ما واگذاريد. برماست که شما ر از سرچشمه سيراب برگردانيم ، چنان که بردن شما به سرچشمه از سوی ما بود ، در پی کشف آنچه از شما پوشيده شده نرويد و مقصد خود را با دوستی ما بر اساس راهی که روشن است به طرف ما قرار دهيد . »
بحارالانوار ، ج 5۳ ، ص179
همیشه نشسته ایم و پشت سر هم برایش «باید» بافته ایم. لیست بلند بالایی از «باید»ها ساخته ایم تا او بیاید و همه شان را به تنهایی بر دوش بکشد و تمام درد های جامعة بشری را به تنهایی مداوا کند و تمام انتظارات ما را برآورد.
هر وقت از دنیا خسته می شویم، هر وقت مشکلی آزارمان می دهد، فارغ از این که چقدر بزرگ یا به کجا مربوط باشد، آهی می کشیم و می گوییم: «آقا می آید و همه مشکلات را حل می کند.»، «آقا که آمد باید با فلان شخص فلان برخورد را کند»، «آقا که آمد باید این کار را این طور درست کند» و هزاران جور جملة جورواجور دیگر.
خوب که فکر می کنم، می بینیم ما شده ایم درست لنگة بنی اسرائیلی هایی که به موسایشان گفتند: «ما همین جا نشسته ایم؛ تو با خدآیت برو و دشمنان را از ارض موعود بیرون کن؛ بعد ما می اییم و با آرامش در آن سرزمین زندگی می کنیم.»
انگار ما هم می خواهیم موسایمان را که می آید تا نجات مان دهد و از چنگال فرعون ها برهاند؛ تک و تنها، با خدایش به جنگ ها و سختی ها بفرستیم و منتظرش بمانیم تا با پیروزی برگردد و یک جهان پر از صلح و آرامش را دو دستی تقدیم مان کند.
آیا زمان آن نرسیده است که از خود بپرسیم «او از من چه انتظاری دارد؟»
بى گمان خواهد آمد
در صبح یك آدینه!
سوار بر سمند سپیده با رایت آفتاب بر دوش،
تا به اهتزاز درآورد آن را بر بلنداى گنبد گیتى!
او مى آید
تا با آذرخش ذوالفقارش
سینه شب را بشكافد!
و خورشید خدا را نمایان سازد!
او مى آید
زیباتر از هزار نگار و خوبتر از صد هزار بهار!
او مى آید و از بادهاى خزانى، انتقام همه لاله هاى پرپر را مى گیرد!
![[تصویر: 1258629057_18460_0e27be8951.gif]](http://www.hamdardi.net/imgup/18460/1258629057_18460_0e27be8951.gif)
![[تصویر: 1258629164_18460_b8efa68095.gif]](http://www.hamdardi.net/imgup/18460/1258629164_18460_b8efa68095.gif)
من؛ ستاره ستاره محبت را با نام تو انشا کردم، دریا دریا عاطفه را به عشق تو نوشیدم، خرمن خرمن شقایق را به یاد رخ گلگون تو نظاره کردم.
دسته دسته پرنده را، صفا به صفا صمیمیت را، دانه دانه مهر را، قطره قطره شهد را، چه میگویم که هستی را برای تو، به یاد تو، و به خاطر تو به تماشای ایستادهام. آه، اگر عشق؛ خرابهای بود، آبادش میکردم، اگر آیهای بود تلاوتش میکردم، اگر زنجیری بود، میگسستمش، اگر ترانهای بود، میسرودمش. چه میگویم که شکوه عشق تو هستی، و هستی بیتو فریبی بیش نیست.
قرنهاست که چونان با کولهباری از هجران از متن تاریخ گذشتهام. هر از گاهی در سایه درختی، پناهگاهی جستهام، اما باز هم همگام با طوفان حوادث و همراه با کاروان جهاد، در پی وصال تو رهسپار شدهام. هستی در انتظار توست، زمین در انتظار بارش عدل تو، گل در انتظار تابش قامت رعنای تو، دریا در انتظار مروارید وجودتو، آسمان در انتظار ستاره فروغ تو، بهار در انتظار فرمان تو، و دنیای انسانیت منتظر ظهور پر برکت توست.
پیشكش به آنان كه با آرزو زیستند و از درس انتظار، یك جمعه غیبت نكردند... كاش هر چه زودتر بانگ اناالمهدى به گوش همگان مىرسید و این نوا مرهمى بر دلهاى پریشمانمان مىگردید...
به یاد آن روز، دل هاى خود را آماده و گوش هاى خود را منتظر براى شنیدن نوایى روح بخش مى كنیم.
گوش كنید! صداى او را مى شنوید كه همگان را به نداى الهى دعوت مى كند و در اوج تنهایى اش دنبال همراهان و یاورانى مىگردد كه او را از اعماق وجود پذیرفته اند.
خوشا آنان كه دل هاى خود را آماده و پذیراى قدم هاى آن نازنین كردند و هر لحظه آمدنش را انتظار مى كشند... اگر كمى دلهاى خود را آماده كنیم صدایش را مى شنویم.
صدایى كه در اوج تنهایى و مظلومیت است...
گوش كنید!
منم آن ساقى مه رو كه به هر بزم طرب
هر دلى را به یكى موى، برآویخته ام
اناالمهدى؛ من موعود زمانم، صاحب عصر، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا.
من مهدى، قائمه گیتى، خرد هستى و ادامه خدایم.
شكیب شما در سراشیب عمر. میوه باغ آفرینش، فراخى آسمان ها و نجابت زمین.
من گریه هاى شما را مى شناسم.
با انتظار شما هر شام دیدار مى كنم.
نغمه گر ندبه هاى شما در میان كاج هاى غیبتم.
اشك هاى شما آیندگان من است.
دلتنگی هاى من، گشایش بخت شماست.


خستهام از خودم، خستهام از خسته شدن از خودم! خستهام از روزهایی كه فقط میآیند و میروند. خستهام از شبهای طولانی كه غرق ظلمتند و هیچ سوسوی امیدی در آنها به چشم نمیآید. خستهام از بیهوده صبح را به شام رساندن و شام را به صبح و ادامة مكرّر و لغو آن. سراسر وجودم را خمودی گرفته است. كویر تفتیدة قلبم سالهاست كه بوی باران را انتظار میكشد. چشمانم دیگر تاب خشكی خیره ماندن به راه و انتظار كشیدن را ندارند. چونان مردهای متحرّك میمانم كه فقط حیات نباتی دارد و تنها آرزویش زنده شدن و حیات را چشیدن.
شنیدهام به خورشید پشت ابر میمانی؛ نور میدهی، گرما میبخشی، حیات میدهی؛ ولی من غرق ظلتم، وجودم سراسر یخ زده كه حیات را التماس میكنم. مضطر شدهام. دردمندم از دردهایی كه پایانی برایشان نیست. درماندهام از چگونه ابراز كردن درماندگیام برای اجابت! خوب میدانم كه همین اندك حیات نباتیام را همه از تو دارم. وجودم به قوام تو پایدار است. هوایی كه در اعماق وجود خستهام زندگی را میگستراند و مرگ را ذرّه ذرّه بیرون میكشد، همه از توست. میدانم كه پایداری آسمان و آرام بودن زمین از توست. میدانم كه لنگر گرفتن كوهها از توست، روشنایی روز از توست و علّت ماندن تمام اهل زمین بر روی آن. مولای مهربانم! با تمام وجود التماس میشوم بر آستان مقدّست كه از خدا بخواهی منّتش را بر ما بگستراند و ما بیچارگان را وارث تمام زیباییهایش گرداند.

خدایا، مرا ببخش! به خاطر همه لحظه هایی که به یاد تو نبوده ام!
به خاطر همه سجده هایی که زود سر از مهر برداشتم .
به خاطر همه درهایی که کوبیده ام و خانه تو نبوده اند .
به خاطر همه حاجاتی که از غیر تو خواسته ام .
به خاطر همه وعده هایی که تو دادی و من باور نکردم .
به خاطر همه آنچه به خاطر سعادت من از من خواستی و من اعتماد نداشتم .
به خاطر همه آنچه خواستی به من بفهمانی و من نفهمیدم .
به خاطر همه نعمتهایت که شکر نکرده ام .
به خاطر همه مهربانی هایت که با گناه پاسخ داده ام .
به خاطر همه چشم پوشی هایت که سوء استفاده کرده و گستاخ تر شده ام .
به خاطر همه آنچه در راه من خرج کرده ای و من هیچ در راه تو خرج نکرده ام .
به خاطر ...
مرا ببخش! نه به خاطر آنکه من لیاقت بخشیده شدن دارم;
به خاطر اینکه تو شایسته بخشیدنی!
نه به خاطر آنکه گناهان من بخشودنی هستند;
به خاطر اینکه تو اهل عفو و مغفرتی و گذشت کار توست
نه به خاطر اینکه من خوب شده ام;
به خاطر اینکه تو خوبی!
نه به خاطر آنکه مرا خوشحال کنی
به خاطر اینکه پیامبرت و اولیاء تو، خوشحال شوند!
مرا ببخش، نه به خاطر من!
به خاطر «آن که » گناهان من اول او را اذیت می کند!
به خاطر «آن که » گناهان من، غربت و آوارگی و غیبت او را تمدید می کند!
به خاطر «آن که » هر هفته پرونده اعمال مرا به دست او می دهند!
به خاطر «آن که » این بار نمی داند با چه رویی پیش تو شفاعت مرا کند!
به خاطر «آن که » قرار است بر زمین آقایی و سروری کند و گناهان من مانع این کار شده اند!
به خاطر «آن که » دوستش داری و او تو را دوست دارد!
به خاطر «آن که » ناراحتی او ناراحتی توست و خوشحالی او خوشحالی تو!
به خاطر امام زمان مرا ببخش!
نیاز به آرامشی دارم كه در آن خود را بیابم و آنگاه نشان جان را از او بگیرم،
و تا منزل جانان با او همسفر گردم.
مقابل آینة سكوت می ایستم و به خود می نگرم.
آینه به دیده ام نشانة جان را می دهد و مردمك چشمانم را تشنة جانان می كند.
می خواهم با مهدی باشم با چشمه زندگی، با چشم خدا و با زُلالی ناب؛
به سكوت نیاز دارم، به آرامش، به خلوت انس تا از پردة خیالات رها شوم
«جمال یار ندارد نقاب چهره ولی تو خاك ره بنشان تا نظر توانی كرد»
ما
را چه می شود؟ ما را چه شده و چه می شود كه دلتنگ تو نیستیم؟ چه شده كه در
هوایی نفس می كشیم كه هوای توست، در زمانی می زییم كه زمان توست و بر
زمینی گام برمی داریم كه بهانه چرخشش تویی و این همه كافی نیست تا به یاد
بیاوریم چه كم تو را طلب كرده ایم! چه اگر خواستنمان بویی از دلتنگی حقیقی
در خود داشت، دریغ نمی داشتی خود را از ما كه تو مگرمی شود از حال و قال
شیعیانت غافل باشی و مغفول بگذاریشان؟
این ماییم كه گرفتارغفلت شده ایم، آن قدرغفلت امانمان را بریده كه فراموش كرده ایم نجات ما در گرو ظهور توست، آن قدر در خود و دلبستگی های خود غرق گشته ایم كه دعاهایمان هم دیگر دعا نیست و دلمان از سر سوز نیست كه تو را طلب می كند، از سرعادت است كه درهر دعایی تعجیل در فرجت را از خدا می خواهد...
انتظار
همواره درآدمی حسی دوگانه می آفریند واو را در میان این دوحس بی قرار می
کند؛احساس بیم و امید.ازیک سو دلش درآرزوی دیدار یار سفرکرده می تپد
وهیجان سراسر وجودش را متلاطم می کند وازدیگرسو،نگران است مبادا مسافرش
ازراه نیاید،دیر بیاید یا بیاید واو آماده نباشد.ازاین رو،انسان
منتظر،خواب و خوراک ندارد؛آرام وقرار ندارد؛چشمش به پیچ کوچه است و گوشش
به آواز در،که چه هنگام دق الباب شود و یار درآید.یک پایش درخانه است وپای
دیگرش در کوچه وگذر.
انتظار تعبیری کودکانه برای خواب های پریشان نیست،انتظاررؤیایی برای دل
خوش بودن بیچارگان وستم دیدگان دنیا نیست،انتظار نشستن ودست بردست ساییدن
برای ظهور انسانی خارق العاده نیست بلکه راهی برای رفتن و انگیزه ای برای
حرکت است تاآدمی خود را از زیربارطاغوت ها برهاند وبا خود سازی وخدا باوری
،زنجیرهای ستم را ازدست وپای خود وجامعه خود بگسلاند و زمینه رویش درخت
ایمان وعدالت را در زمین انسانیت فراهم آورد.

وقتی با خود میاندیشی كه امام(علیه السلام) آن بزرگمرد تاریخ بشریت، آن امام متّقین و آن قلّه بلند معارف الهی و مظهر عدل و راستی را چرا آزردند، چرا خلافتش را غصب كرده و او را خانهنشین كردند و چرا همسرش فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را كه به تنهایی به دفاع از ولایت پرداخته بود، میان در و دیوار نهادند، تا جایی كه آن كوه صبر را اینگونه به شكوه در آوردند كه فرمود: «خردمندانهتر آن دیدم كه خار در چشم و استخوان در گلو، صبر پیشه كنم و كردم، در حالی كه به غصب خلافتم را به تماشا نشسته بودم»(1)، به خود میگویی: ای كاش بودم و دعوت حضرت زهرا(سلام الله علیها) را بی پاسخ نمیگذاشتم، آنگاه كه آن مظلومة مغصوبه(2) یك به یك به در خانة یاران و صحابه میرفت تا به یاری علی(علیه السلام) ـ امام زمان خویش ـ برخیزند.
ای
مهربان؛ بگذار تا در میان ستاره های شب و تنهایی شب با تو سخنی داشته
باشم؛ بگذار تا از درد جدائیت که با غیبتت همه تکیه گاه مظلومان ازبین رفته
بنالم؛ پیش از تو آب، معنیِ دریا شدن نداشت ولی می دانم که با حضورت در
میان مردم هر قطره آب معنی یک دریا را می دهد و حتی گیاهانی که با نبودنت
اجازه زیبا شدن نداشتند ولی با تو گلستان می شوند؛ اما افسوس که بوی غیبتت
به مشام تنهاییم می رسد!
ای آقای من؛ شنیده ام که با نماز خواندن شماست که خورشید جان می گیرد و با هر نفس شماست که روشنتر می شود! آخر از حریم کدامین بهاری که عاشقانت با شنیدن نامت به قامت سبزت می ایستند و قلبهایشان را به سوی شما روانه می سازند؛ من می دانم که دل شما مانند دریا پاک است، پس چرا ای سرور امّت، ظهورت را تجلّی نمی کنی؟! طوفانهای دریا برای شما حباب است؛ پس آخر چرا ما را در این سرزمین آفتاب، چشم انتظار گذاشته اید؟! روییدن خورشید از خاک، معنای وجود تو را می دهد و بهار را در نام شما می جویم. عزیز دلم! چه شبها و روزها که نام تو را بر زبان جاری می ساختم و به یادت همیشه دلم آهنگ انتظار را می نوازد و با پای برهنه در جاده های انتظار قدم برمی دارم.
گلدسته های مسجد جمکران در خیال رسیدن نام زیبایت به گوششان در اوج آسمان دعا می خوانند و گنبد جمکران در زیر آسمان غم آلود دلهای عاشقان چشم انتظار، کبوتر تو می باشد! عاشقانی که به مسجدجمکران می آیند، سر بر دیوار جمکران می گذارند و با چشمانی اشکبار تو را یاد می کنند و با دل سوخته شان شما را صدا می زنند. خوب می دانم که مرا نیازی به گفتن این حرفهای غمگین نیست، چرا که شما در چشمهایتان روشنایی است که اینها را می بینید. ای منتهای مهربانی! هر روز جمعه عاشقان منتظر آمدنت هستند و ثانیه هارا به خاطر دیدنت می شمارند؛ چرا که همه هفته به امید جمعه می مانیم و هنگامی که جمعه فرامی رسد زمین و زمان بوی تو را می دهد؛ امّا غروب جمعه دلم را می شکند و هنگامی که جمعه می رود دلم می گیرد، چرا که روزی که وعده داده ای که خواهم آمد بدون تو سپری می شود!
تمام هستی ام را خاک قدمت می کنم تا شاید نظری به جاده دلم بیندازی -چرا که تو آفتاب یقینی، که امید فرداها هستی، تو بهار رۆیایی که مانند طراوت گل سرخ می مانی و نرم و سبز و لطیفی تو معنی کلمات آسمانی- هستیی که دستهایش برای آمدنت به زمین دعا می کند.
غیرت آفتاب و جلوه زیبایی ماه تو را توصیف می کنند و نفس آب تو رامعنی می کند و نبض خورشید تو را وصف می کند.خوب می دانم که تو می آیی؛ آری تو می آیی همانطور که وعده کرده ای و آنگاه است که انتظار را از لغتنامه ها پاک خواهیم کرد.
بیا تا برای همیشه فریادرس عاشقان موعود باشی.
خدایا، مرا ببخش! به خاطر همه لحظه هایی که به یاد تو نبوده ام!
به خاطر همه سجده هایی که زود سر از مهر برداشتم .
به خاطر همه درهایی که کوبیده ام و خانه تو نبوده اند .
به خاطر همه حاجاتی که از غیر تو خواسته ام .
به خاطر همه وعده هایی که تو دادی و من باور نکردم .
به خاطر همه آنچه به خاطر سعادت من از من خواستی و من اعتماد نداشتم .
به خاطر همه آنچه خواستی به من بفهمانی و من نفهمیدم .
به خاطر همه نعمتهایت که شکر نکرده ام .
به خاطر همه مهربانی هایت که با گناه پاسخ داده ام .
به خاطر همه چشم پوشی هایت که سوء استفاده کرده و گستاخ تر شده ام .
به خاطر همه آنچه در راه من خرج کرده ای و من هیچ در راه تو خرج نکرده ام .
خستهام
از خودم، خستهام از خسته شدن از خودم! خستهام از روزهایی كه فقط میآیند
و میروند. خستهام از شبهای طولانی كه غرق ظلمتند و هیچ سوسوی امیدی در
آنها به چشم نمیآید. خستهام از بیهوده صبح را به شام رساندن و شام را به
صبح و ادامة مكرّر و لغو آن. سراسر وجودم را خمودی گرفته است. كویر تفتیدة
قلبم سالهاست كه بوی باران را انتظار میكشد. چشمانم
دیگر تاب خشكی خیره ماندن به راه و انتظار كشیدن را ندارند. چونان مردهای
متحرّك میمانم كه فقط حیات نباتی دارد و تنها آرزویش زنده شدن و حیات را
چشیدن.
صلای آشنایش ، دل نوازترین ترنّم عشقی است که دست دل ها را می گیرد و از مدینه تا مرو و نیشابور و توس ، پروازشان می دهد .
نقّاره ، ندای بیدارباشی است که محبوب را هر صبح و شام در جام خاطره می ریزد و گِل مهربانی را بر بام بیداری به شکوفایی وا می دارد .
نقّاره ، نقبی است که گام ها را به روشنایی پیوند می خواند و نقش جان ها را در قرب آرزوهای طلایی دیدار ، جاودانه می کند .
نقّاره ، قار قارِ کلاغان اندوه را از صورت ها و سیرت ها می راند و شکوه شایستگی و شفا و شفاعت را در آیینه های مضاعف به تلالو وا می دارد .
نقّاره ، نقاهت نفس ها را التیام می بخشد و دل را به محضر دلدار ، میهمان می کند .
نقّاره ، ناقل نوای تن ها و دل های عاشقی است که در سرسرای بیداری می پیچد و هزاران پنجره از شادی بر روی همه ی شایستگانی می گشاید که قصدشنا ، در دریای رستگاری را دارند .
نقّاره ، رازناک ترین ، نجوای موزون و دل انگیزی است که نام و یاد حضرت معشوق را چونان شبنمی بر چهره ی گلِ ایام می نشاند و چشم روشن بینان ، حق جویان و راه پویان را به پیمان و ژرفای ایمان ، رهنمون می شود .
نقّاره ، هزار آوای داستان سرای سادگی و لطافت ، ماه نمای راه های وصال و سال نمای سیلان صمیمت و صفاست .
نقّاره ، زنگار زدای لحظه های تاخیر در دیدار محبوب قلوب و درای هشدار دهنده ی قافله های قبله پیماست .
نقّاره ! نوازش گوش دل های ما را فراموش نکن !
« السلام علیک یا غریب الغربا ، السلام علیک یا معین الضعفا ... »
آقاجان تو امام زمان من هستی. یعنی اکنون تو امام من هستی. من زمان امامان دیگر را درک نکردم. هرچند از فیض وجودشان بهره مند میشوم. اما همیشه این رسم بوده که باید پیروی امام زنده را نمود. و من چه بد پیروی هستم. اما به هر حال به پای شما نوشته می شوم. مثل میلیاردها آدمی که در این هزار و چهارصد سال به پای شما نوشته شده اند. اما جزو یارانت نشدم. چه کنم که خیلی بدم؟ چه کنم که به یاری امام زمانم نمی شتابم؟ چه سرد و بی حوصله از کنار مسایل مربوط به شما می گذرم.
ای کاش… . لااقل گم می شدم. ناپیدا می شدم. از خودم خجالت می کشم. امام من هزار و چهارصد سال منتظر است و من یک روز منتظر نشدم. ای آقا و مولای من چقدر از شما دورم و چقدر جاهلانه این دوری را فراموش می کنم. چقدر من کوته نظر هستم. امام من بزرگی است که مثل او در دنیا نیست. و من منتظرش نباشم. چقدر من کم ثمر هستم. چقدر نادان هستم که نمی خواهم همسایه ات باشم.
واقعا چقدر آرزوی دیدار شما را دل دارم؟ چقدر؟ این همه شعر گفته شده. این همه نثر نوشته شده. میگویند محبوب من دوری تو و ندیدنت برایمان سخت است.اما آیا من لیاقت تکرار این کلمات را دارم؟ کسی که واقعا در قلبش مشتاق و محتاج دیدارت نباشد را چه کاری با این کلمات و عبارات است؟ آیا من دلتنگ تو شده ام؟ پس بیقراری ام کو؟ پس فرمانبرداری ام کو؟
مولای من باید اقرار کنم همان گونه که خود و زندگی را نمی شناسم، شما را هم نمی شناسم. این اقرار برای من بسیار تلخ است. اما حقیقت است. کسی که خود را شناخت خدایش را می شناسد. کسی که خود را شناخت جهانش را هم می شناسد. اما کسی که خود را نشناخت امامش را نیز نمیشناسد. ای امامم! کمکم کن تا خود را بشناسم تا شما را بشناسم. چون بدون کمک شما….
آقای من! این جمعه هم گذشت.و چند روز دیگر جمعه هفته بعد میرسد و باز هم نیمه شعبان روز ولادت فرا میرسد. نزدیک نیمه شعبان قم حال و هوای دیگری دارد. کوچه ها آذین بندان شده. همه جا را ریسه میکشند. اهالی همه محله ها جلوی در خانه هایشان را آب و جارو میکنند. خیابانها چراغانی میشود. خود را برای جشن میلادت در نیمه شعبان آماده میکنند. و جمعه هفته دیگر خیل جمعیت از همه جای ایران که از همه جای دنیا به قم و جمکران سرازیر میشود.
و من چه بگویم. بگویم دلم گرفته. یا بگویم رو سیاهم. یا بگویم منتظرم. یا بگویم هنوز دلم را آب و جارو نکرده ام. چگونه بگویم. به خود بگویم یا به دیگران. آیا گوش دلم به این حرفها توجه میکند. کسی که عمری زندگی میکند فقط برای زندگی کردن.نه خود را میشناسد و نه زندگی را.همیشه گمان میکند که دارد زندگی میکند. اما کدام زندگی؟


می دانی در چه زمانی هستی؟ زمانی که سخت است نگه داشتن ایمان ، زمانی که محبوبترین رسول الهی (ص) فرمود:
« زمانی بر مردم خواهد آمد که حکومت جز به وسیله ی کشتن و ستمگری به دست نیاید و ثروت جز با غصب و بخل فراهم نگردد و محبت و دوستی جز با بیرون راندن دین و پیروی هوای نفس حاصل نشود،
برگرفته از کلوب گلباران
اللهم عجل لولیک الفرج
و جعلنا من خیر انصاره و اعوانه و شیعتهو المستشهدین بین یدیه.

مردان زمانه رنگ معرفت گم کرده اند ! نمی آیی ؟
شعر مردمان واژگون شده ! اینجا باید تا توانی دلی بشکنی تا رفیق راهت شوند !
آقا جان هنوز عده ای نامت را به یاد دارند ... هنوز هم هستند ساده دلانی که دلخوشی عصر های جمعه شان نوشتن ساده دلی هاییست که لغت به لغتش انتظار تو را فریاد بزند و غربت دل انان را !
اقا جان شرمنده ی رخت ... انقدر آواز دلتنگی سر دادیم که نامردمان سوز دلمان را لالایی خواندند و چشم دلشان به خواب غفلت بسته شد ...
انگشت حقارت سمت ما گرفته اند ... میگویند اگر راست می گویی زین چه سبب نگاه ملتمست بی پاسخ مانده ... می گویند کدام مهدی ! میگویند ... میگویند ... شرمنده اقا ولی میگویند ... افسانه ای ... ! ..
دردم این نیست که سفیهم خوانند مولا جان ، تمام این طعنه و کنایه ها فدای سرت گل زهرا ... آن که روزگار سرگرم سنگ و خاشاکش ساخته چه داند که گوهر چیست !
یاابن الحسن ... دوستت دارم ... همین اقا جان ... همین ...
تمام ذرات وجودم حقیقتت را فریاد می زند بگذار نامردمان هر چه می خواهند بگویند ! بگذار طردم کنند و تبعید کوه و بیابان ... انکه دلش به عشق تو سبز است را از حرارت کویر چه باک ...

آقا باورت می شود این ها همان امت محمد باشند ؟! پیامبر جوانمردی که از خدا هیچ نخواست جز مغفرت برای امتش ؟آقا جان چه نامردمان نمک نشناسی شده ایم ... همان امت این روزها با نام مبارک پیامبر و خاندان اطهرش لطیفه هایی می سازند تا کمی دل شیطان را شاد کنند ...
ای غریب یابن الغریب یابن الغریب یابن الغریب ........ بار دل سنگین است ... کی توان با چند لغت بار سنگین بر زمین گذاردن ....
این جمعه هم دارد می گذرد .......... و تو هم چنان دلت از جور شیعه شکسته و شکسته تر .... و منتظر رو سیاه در حسرت دولتت پیرتر و پیرتر ....
دوستت دارم ...
..
غروب جمعه شد و غزل حافظ آرامه ی دل حیران :
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ...

سال
هاست که به تمناى ظهور او دست به دعا برداشته ایم. در انتظارش شکوه ها در
دل داریم واز دورى اش داغ ها بر سینه. سال هاست که خزان بودن و سرد و تاریک
بودن را حس مى کنیم و در پى خورشیدى گرمابخش و نورانى مى گردیم. سال هاست
که از عشق او دم مى زنیم و زندگى را با شربت تلخ صبورى مى گذرانیم. و این
دورى، این سرما و تاریکى و خزان زدگى، و این تلخى صبر، تصویر عمل ماست که
در آینه ى حکمت خدا افتاده است و پژواک کرده هاى ما که از دیواره هاى قانون
خلقت به سوىمان برمىگردد.
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان ودست کوته ماست(1)