تفسير:

در سوره اعراف، داستان انبيا و در پايان آن از پيامبر ما (ص) وصفى بميان آمد.

اكنون سوره انفال نيز با نام پيامبر و ماجرايى كه ميان آن بزرگوار و مردم روى داد، آغاز مى‏شود. مى‏فرمايد:

[سوره الأنفال (8): آيه 1]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‏

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1)

ترجمه:

از تو در باره انفال مى‏پرسند. بگو: انفال براى خدا و رسول است. از خدا بترسيد و ميان خودتان را اصلاح كنيد و خدا و رسولش را اگر ايمان داريد، اطاعت كنيد.

بيان آيه 1

قرائت:

ابن مسعود و سعد بن ابى وقاص و على بن الحسين (ع) و امام باقر (ع) و زيد بن على و امام صادق (ع) و طلحة بن مصرف «يسالونك الانفال» خوانده‏اند. ابن جنى مى‏گويد: از اين قرائت مى‏توان فهميد كه سؤال از انفال، كه مفاد قرائت مشهور است نيز بمنظور درخواست انفال بوده و غرض آنها از سؤال، اين بوده است كه انفال را تصاحب كنند.

لغت:

انفال: جمع «نفل» يعنى زيادى شى‏ء. لبيد گويد:

ان تقوى ربنا خير نفل             و باذن اللَّه ريثى و عجل‏

يعنى: تقواى خدايمان بهترين افزونى است. سرعت و تأخير من باذن خداست.

برخى گفته‏اند: نفل يعنى بخشش. نافله نماز غير واجبى است كه انسان از روى ميل بخشش مى‏كند. نوفل يعنى مرد بخشنده.

مقصود:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ: جماعتى از اصحاب در باره انفال از تو سؤال مى‏كنند.

مفسرين در باره انفال اختلاف كرده‏اند. گروهى گفته‏اند: منظور غنائم جنگ بدر است برخى گويند: غنائم سريه‏هاست. برخى گويند: متاع يا كنيز يا غلامى است كه بدون جنگ از مشركين بدست مسلمين بيفتد. برخى گويند: اين غنائم مخصوص پيامبر است و هر گونه بخواهد، مصرف مى‏كند. برخى گفته‏اند: مقصود از انفال، چيزهايى است كه بعد از قسمت غنائم بر زمين مانده است. مثل زره و نيزه و اسب. از ابن عباس نيز روايت شده است كه منظور لباس جنگ و اسب است كه پيامبر بهر كه خواست مى دهد. برخى گفته‏اند: منظور همان خمس است و بايد به اهل خمس داده شود. در روايت صحيح از امام باقر و امام صادق (ع) نقل شده است كه: انفال اموالى است كه بدون جنگ از دار الحرب بدست آيد و زمينى است كه صاحبانش آن را تخليه كنند. فقها اينها را «فى‏ء» مى‏نامند. همچنين ميراث كسى كه وارث ندارد و زمينى كه در دست شاهان باشد و بيشه‏ها و وادى‏ها و اراضى موات و ... فرمودند: اينها متعلق بخدا و رسول و جانشينان اوست و در هر راهى بخواهند مصرف مى‏كنند و كسى را از آنها حقى نيست.

غنائم بدر مخصوص پيامبر بود. اصحاب درخواست كردند كه به آنها بدهد و قرائت اهل بيت (يسالونك الانفال) صحيح است.

قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ: بگو انفال از خدا و رسول است. تقاضاى آنها اين بود كه انفال بخودشان داده شود. از اينرو عده‏اى ترجيح داده‏اند كه منظور از «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ» اين است كه آنها تقاضا داشتند كه انفال بخودشان داده شود.

نه اينكه حكم انفال را مى‏خواستند. پس «عن» زائده است. مؤيد آن جمله زير است كه آنها را امر بتقوى و پرهيزكارى مى‏كند.

فَاتَّقُوا اللَّهَ ...: بازهم در مورد اين آيه، اختلافات ديگرى وجود دارد. برخى گفته‏اند: اين آيه با آيه خمس نسخ شده است (وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ ...) طبق آيه خمس، فقط خمس غنائم متعلق بخدا و رسول و ... است.

برخى گويند: اين آيه، منسوخ نيست، زيرا نسخ محتاج دليل است و اين آيه با آيه خمس ناسازگار نيست. عده‏اى گويند: آنها حكم انفال را از پيامبر خواستند و پرسيدند: انفال از كيست؟ از اينرو در جواب آنها گفته شد: از خدا و رسول است. دسته‏اى مى‏گويند: آنها پرسيدند كه حكم غنائم چيست و آيا تقسيم آن حلال است يا حرام؟ از اينرو جواب داده شد كه تقسيم آن حلال است. در علت اين سؤال نيز اختلاف شده است.

ابن عباس گويد: در روز بدر، پيامبر فرمود: هر كس چنين و چنان كند، براى اوست چنان و هر كس اسيرى بياورد، براى اوست فلان. جوانها شتاب كردند و پيران در زير پرچمها باقى ماندند. هنگامى كه جنگ تمام شد، جوانها چيزى را كه پيامبر براى آنها مقرر داشته بود مطالبه كردند. پيران گفتند: ما پناهگاه شما بوده‏ايم. اگر فرار مى‏كرديد، پيش ما مى‏آمديد. ميان ابو اليسر بن عمر و انصارى و سعد بن معاذ، بر سر اين موضوع گفتگويى شد. از اينجهت خداوند، غنائم را اختصاص به پيامبر داد تا هر جور بخواهد تقسيم كند. پيامبر هم بطور مساوى تقسيم كرد. عبادة بن صامت گويد: در باره غنيمت اختلاف و بد خلقى كرديم. خداوند هم آن را به پيامبر خود اختصاص داد و او بطور مساوى ميان ما تقسيم كرد. پس اين دستور بمنظور اينكه اصحاب از مسير تقوى و طاعت خارج نشوند و با يكديگر آشتى كنند، صادر شده است. سعد بن ابى وقاص گويد: در روز بدر برادرم عمير كشته شد. من سعيد بن عاصم را كشتم و شمشيرش را گرفتم. اين شمشير «ذا الكتيفه» ناميده مى‏شد. آوردم خدمت پيامبر و تقاضا كردم كه به من ببخشد. فرمود: اين شمشير نه از من و نه از تست. آن را بازگردان و بينداز. من شمشيرم را انداختم و بازگشتم و مى‏گفتم: شايد مى‏خواهد به كسى ببخشد كه سختى‏هاى مرا متحمل نشده است. طولى نكشيد كه فرستاده پيامبر بدنبال من آمد و آيه «يَسْئَلُونَكَ ...» نازل شده بود. من ترسيدم كه چيزى در باره من نازل شده باشد. وقتى نزد پيامبر رفتم، فرمود: چيزى از من خواستى كه از من نبود. اينك براى من شد. برو و آن را بردار كه از تست.

على بن طلحه از ابن عباس نقل كرده است كه غنائم اختصاص به پيامبر داشت.

اگر كسى يك سوزن يا يك نخ بر مى‏داشت، خيانت كرده بود. از پيامبر خواستند كه چيزى هم به آنها بدهد. از اينرو اين آيه نازل شد.

ابن جريج گويد: مهاجران و انصارى كه در بدر بودند در باره غنيمت اختلاف كردند. خداوند اين آيه را نازل كرد و اختصاص به پيامبر داد تا هر گونه خداوند دستور دهد تقسيم كند.

مجاهد گويد: مقصود از انفال خمس است. زيرا مهاجرين مى‏خواستند از دادن آن جلوگيرى كنند. خداوند فرمود: اين مال مخصوص خدا و رسول است و هر گونه بخواهند تقسيم مى‏كنند و شما بايد از معصيت خدا بپرهيزيد و امر او را اطاعت كنيد.

وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ: دست از جنگ و جدال برداريد و با يكديگر آشتى كنيد و در راه اجراى امر خدا هماهنگى داشته باشيد. چنان كه گفته ميشود: «اللهم اصلح ذات البين» يعنى حال مسلمين را اصلاح كن تا با يكديگر هماهنگ و همراه باشند. بدين ترتيب، خداوند متعال مردم را از اختلاف منع و نهى مى‏كند.

وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ: امر و نهى خداوند را در مورد غنائم و در موارد ديگر اطاعت كنيد. زيرا لازمه ايمان و تصديق رسالت پيامبر همين است.

در تفسير كلبى است كه خمس در جنگ بدر مشروع نبود بلكه در جنگ احد مشروع شد.

در همين تفسير است كه وقتى اين آيه نازل شد، مسلمانان فهميدند كه آنها را در غنيمت حقى نيست، از اينرو گفتند: يا رسول اللَّه، ما مطيع هستيم. شما هر طور مى‏خواهيد، مصرف كنيد. بعد آيه «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ» نازل شد. يعنى غنيمت‏هايى كه بعد از جنگ بدر بدست مى‏آوريد، خمس آن از خدا و رسول و ...

است.

در روايت است كه پيامبر غنائم بدر را بطور مساوى ميان جنگاوران اسلام تقسيم كرد و خمس آن را بر نداشت‏.

[سوره الأنفال (8): آيات 2 تا 4]

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً وَ عَلى‏ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ (2) الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (3) أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ (4)

ترجمه:

همانا مؤمنان كسانى هستند كه هر گاه نام خداوند برده شود، دلشان مى‏ترسد و هر گاه آيات خدا بر آنها خوانده شود، بر ايمانشان افزوده ميشود، كسانى كه نماز را بپاى مى‏دارند و از آنچه روزى آنها كرده‏ايم، انفاق مى‏كنند. آنان مؤمن حقيقى هستند و براى آنهاست پيش خدايشان، درجات و آمرزش و رزقى نيكو.

بيان آيه 2 تا 4

لغت:

وجل: خوف و ترس. فعل آن «وجل يوجل» بهتر است. شاعر گويد:

لعمرك ما ادرى و انى لاوجل             على اينا تغدو المنية اول‏

يعنى: بجان تو سوگند، نميدانم و مى‏ترسم كه مرگ ابتدا گلوى كداميك از ما را بفشارد.

توكل: اعتماد بخدا در همه نيازمنديها.

اعراب‏

حقاً: منصوب است به مفاد جمله. يعنى «احق ذلك حقا»

مقصود:

آيه پيش را بجمله «إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ» تمام كرد. اكنون در وصف مؤمنين مى‏فرمايد:

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ: مؤمن كسانى هستند كه در برابر خداوند از روى تعظيم بترسند. يعنى هر گاه در باره عدالت و كيفر و قدرت خدا گفتگو شود بترسند و هر گاه از نعمتها و احسانها و رحمت و پاداشش گفتگو شود، آرامش خاطر پيدا كنند. چنان كه مى‏فرمايد: «بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (رعد 28: با ياد خدا دلها آرام مى‏گيرد) بنا بر اين ميان اين دو آيه، ناسازگارى نيست. زيرا ترس مربوط بذكر كيفر خدا و آرامش مربوط بذكر عفو و احسان خداست. ديگر اينكه: مؤمن هر گاه بياد نعمتها و آمرزش خدا بيفتد، حسن ظن پيدا مى‏كند و آرامش مى‏يابد و هر گاه بياد گناهان خود بيفتد، ناراحت و پريشان مى‏شود. و جل يعنى ترسى كه همراه با اندوه است.

وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً: هر گاه قرآن براى آنها خوانده شود، بر يقين و ايمان آنها افزوده ميشود. ابن عباس گويد: يعنى بر تصديق آنها نسبت به آياتى كه تدريجاً از جانب خداوند نازل مى‏شود، افزوده مى‏شود.

وَ عَلى‏ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ: اينان بخدا توكل مى‏كنند و امور زندگى خود را به او واگذار مى‏كنند. برخى گويند: يعنى بخدا اميدوارند كه پاداش آنها را مى‏دهد.

الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ: تفسير اين آيه در سوره بقره ذيل آيه (3) گذشت اينكه تنها در باره نماز و زكات سخن مى‏گويد، بخاطر اهميت آنهاست و بخاطر اينكه مردم از آنها مواظبت بيشترى كنند.

أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا: كسانى كه داراى چنين صفاتى باشند، در حقيقت شايسته هستند كه مؤمن ناميده شوند.

لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ: عطا گويد: يعنى اينها در بهشت، داراى مقامات و درجات عاليه‏اى هستند و خداوند آنها را از مغفرت خويش و رزقى بزرگ و هميشگى، برخوردار مى‏گرداند.

كسانى كه معتقدند ايمان زياد و كم ميشود و كارهايى كه بوسيله اعضاى بدن انجام مى‏شود، جزو ايمان است، به همين آيات، استدلال كرده‏اند.

اينان گويند: از اين آيات استفاده ميشود كه تنها كسانى مؤمن هستند كه داراى صفات مذكور باشند. پس اگر كسى با ياد خدا دلش ترسان نشود و با شنيدن آيات خدا بر ايمانش افزوده نشود و از توكل و نماز و انفاق بى‏بهره باشد، ايمان ندارد.

پاسخ اين است كه اين صفات، مربوط به مؤمنين. برجسته و برگزيده مى‏باشد، نه همه مؤمنين. گويا مى‏خواهد بگويد: مؤمنين برگزيده و ممتاز كسانى هستند كه داراى چنين اوصافى باشند. بدينترتيب مانعى نيست كه افراد مؤمن از لحاظ ايمان مساوى و از لحاظ طاعات با هم متفاوت باشند. بدليل اينكه ترس قلبى واجب نيست، بلكه مستحبّ است. نماز و انفاق هم كه در ايه آمده است، اعم از واجب و مستحبّ است.

پس معلوم است كه آيات نظر به مؤمنين ممتاز و برگزيده دارد، نه همه مؤمنين و از آيات استفاده ميشود كه هر كس پايين‏تر از آنها باشد داراى ايمان نيست.

ابن عباس گويد: از اين آيه بر مى‏آيد كه شخص كافر از خداوند ترسى ندارد و از چنين صفاتى محروم است‏.

[سوره الأنفال (8): آيات 5 تا 8]

كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ (5) يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (6) وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرِينَ (7) لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ (8)

ترجمه:

چنان كه خدايت ترا بوحى خويش از خانه‏ات بيرون آورد و گروهى از مؤمنان كراهت داشتند و بعد از آنكه حق ظاهر شده است، در باره آن با تو جدال مى‏كنند.

گويى بسوى مرگ رانده مى‏شوند و مرگ را از نزديك تماشا مى‏كنند. بياد آور هنگامى كه خداوند ترا وعده داد كه يكى از كاروان و سپاه دشمن از شماست و شما دوست مى‏داشتيد كه آنكه دشوارى ندارد براى شما باشد. خداوند اراده دارد كه حق را با كلمات خود ظاهر كند و دنباله كافران را قطع كند. تا حق را ظاهر كند و باطل را تباه گرداند. اگر چه مردم مجرم كراهت دارند.

بيان آيه 5 تا 8

لغت:

مجادله: نزاعى كه براى اثبات مذهبى صورت مى‏گيرد.

سوق: راندن و اصرار بر راه پيمودن.

شوكة: حدّ. اصل اين كلمه از شوك بمعناى خار است. مى‏گويند: «ما اشد شوكة فلان» يعنى: چقدر نيرو و قدرت او زياد است! «شاك فى السلاح و شائك السلاح و شاك السلاح» يعنى كسى كه در استعمال سلاح داراى قدرت و حدّت است.

شاعر گويد:

فتوهمونى اننى انا ذاكم             شاك سلاحى فى الحوادث معلم‏

يعنى: آنها پنداشتند كه من، در حوادث جنگى از نيروى سلاح استفاده ميكنم و جاى خود را مى‏شناسم.

دابر: دنباله.

حق: چيزى كه بحكم عقل و برهان در جاى خود استعمال شود. عكس آن باطل است.

اعراب:

كَما أَخْرَجَكَ: كاف متعلق است به مدلول «قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ» يعنى: «نزعها من ايديهم بالحق كما ...» برخى گفته‏اند: تقدير آن «الانفال ثابت للَّه و الرسول ثبوتا مثل ما ...» برخى گفته‏اند: متعلق است به «يُجادِلُونَكَ» و ...

أَنَّها لَكُمْ: در محل نصب و بدل از «احدى ...»

مقصود:

كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ: هر گاه اين آيه متصل به سابق باشد، يعنى: بگو انفال از خداست و با اينكه كراهت داريد، به شما نمى‏دهد، زيرا اصلاح شما را بهتر مى‏داند، هم چنان كه با همه كراهتى كه گروهى از مؤمنين داشتند، ترا از مدينه بوسيله وحى خارج كرد و رهسپار بدر گردانيد، زيرا رفتن به بدر براى شما مصلحت بيشترى داشت تا ماندن در شهر، و اگر متصل به بعد باشد، يعنى: در باره حق از روى كراهتى كه نسبت به آن دارند، با تو جدال مى‏كنند، همانطورى كه در باره خارج شدن تو از مدينه بسوى بدر نيز با تو جدال كردند، زيرا مى‏گفتند: چگونه خارج شويم، با اينكه عده ما كم و عده دشمن زياد است؟ برخى مى‏گفتند: چگونه خارج شويم. در حالى كه نميدانيم بسوى قافله مى‏رويم يا بسوى جنگ! در حديث ابو حمزه ثمالى است كه: خداوند ياور تست، چنان كه ترا از خانه‏ات خارج گردانيد.

كلمه «بالحق» ممكن است به معناى وحى باشد يا به اين معنى كه: ترا از مدينه خارج كرد و حق با تو بود. برخى گفته‏اند: يعنى ترا بواسطه اينكه جهاد بر تو واجب بود، از مدينه خارج كرد.

وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ: گروهى از مؤمنين بواسطه مشقتى كه خارج شدن از مدينه، بسوى بدر، براى آنها در برداشت، از اينكار كراهت داشتند.

يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ: با اينكه مى‏دانستند تو صحيح مى‏گويى و از راه معجزات فهميده بودند كه تو راستگو هستى، در باره آنچه مى‏گويى، با تو جدال مى‏كردند. مجادله آنها اين بود كه مى‏گفتند: چرا ما را امر بخروج كردى و گفتى كه بر كاروان يا سپاه دشمن، غلبه پيدا مى‏كنيد؟ با اينكه مى‏دانستند كه او جز بحق و صواب امر نمى‏كند. علت اين مجادله اين بود كه: اين كار براى آنها سخت بود و مى‏خواستند اجازه بگيرند كه برگردند يا حركت آنها به وقت ديگرى موكول شود.

ابن عباس گويد: يعنى در باره جنگ بدر با تو جدال مى‏كنند، با اينكه مى‏دانند اين كار پسنديده است. برخى گويند: يعنى بعد از آنكه فهميده‏اند كه تمام كارهاى تو به امر خداست، با تو جدال مى‏كنند.

كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ: اينها كه با تو جدال مى‏كنند و مى‏خواهند شانه را از زير جنگ خالى كنند، گويا بسوى مرگ رانده مى‏شوند و آن را در برابر خود آشكارا مى‏نگرند.

وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ: خدا را ياد و شكر كنيد كه به شما وعده مى‏دهد كه كاروان يا سپاه دشمن، از آن شما خواهد بود.

وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ: شما دوست مى‏داريد كه كاروان كه متعلق به ابو سفيان است و تصاحب آن براى شما مشقتى ندارد، از شما باشد، نه سپاه.

حسن گويد: پيامبر، سپاه را مى‏خواست و مسلمين كاروان را. كلمه «شوكة» كنايه از جنگ است، زيرا در جنگ سختى و مشقت است. اين قول از قطرب است. برخى گويند: «ذاتِ الشَّوْكَةِ» يعنى صاحب سلاح.

وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرِينَ: خداوند بمصالح، داناتر است. او مى‏خواهد به لطف خود حق را ظاهر كند و اسلام را عزت بخشد و قريش را بدست شما هلاك كند. اينها را در ضمن كلمات و وعده‏هاى خود بيان كرده است چنان كه مى‏فرمايد: «لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ» (صافات، 171 تا 173: بندگان مرسل خود را وعده كرده‏ايم كه آنها از نصرت ما برخوردارند دارند و لشكر ما غالب است).

لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ: اينها را خداوند به اين منظور انجام مى‏دهد كه اسلام را ظاهر كند و اهل كفر را هلاك سازد.

گر چه اينها براى مردم كافر خوشايند نيست. بلخى از حسن نقل كرده است كه: آيه «وَ إِذْ يَعِدُكُمُ ...» بعد از «كَما أَخْرَجَكَ ...» نازل شده است.

داستان جنگ بدر

ابو سفيان با كاروانى از قريش كه مشك حمل كرده بود و چهل سوار، آن را همراهى مى‏كرد، از شام، رهسپار مكه شد. پيامبر به اصحاب دستور داد كه بر سر راه كاروان بروند و اموال قريش را غارت كنند. عده‏اى با ميل و رغبت و گروهى با كراهت براه افتادند. آنها اطمينان داشتند كه مقصود پيامبر يك يورش ناگهانى است، نه جنگ! از اينرو به اميد تصاحب اموال كاروان براه افتادند. ابو سفيان كه از ماجرا مطلع شده بود، ضمضم بن عمرو غفارى را اجير كرده و بمكه فرستاد تا بقريش اطلاع دهد كه پيامبر اسلام و مسلمين قصد تعرض به كاروان دارند. ضمضم با سرعت هر چه بيشتر حركت كرده. لكن عاتكه دختر عبد المطلب، پيش از رسيدن قاصد بمكه، در خواب ديد كه شتر سوارى بمكه آمد و بمردم اعلام خطر كرد، سپس بر سر كوه ابو قبيس رفت و سنگى پرتاب كرد و قطعات اين سنگ، تمام خانه‏هاى قريش را مورد اصابت قرار داد اين رؤيا را به اطلاع عباس رسانيد. عتبه كه بوسيله وى از خواب عاتكه مطلع شده بود: گفت: قريش مصيبتى بزرگ در پيش دارد! كم كم خواب عاتكه در مكه منتشر شد و خبر بگوش ابو جهل رسيد. گفت: اين زن پيامبر دومين است كه در ميان اولاد عبد المطلب ظهور كرده است. سه روز صبر كنيد. اگر رؤياى او راست شد كه بجاى خود و اگر دروغ شد، بر كتيبه‏اى بنويسيد كه: در ميان عرب، خانواده‏اى دروغگوتر از زنان و مردان بنى هاشم، وجود ندارد. سومين روز فرا رسيد و ضمضم وارد مكه شد و پيام ابو سفيان را به اطلاع اهالى رسانيد و گفت: اگر شتاب نكنيد، محمد و مردم مدينه، كاروان شما را غارت خواهند كرد.

مردم آماده حركت شدند و گفتند: هر كس حركت نكند، خانه‏اش را غارت مى‏كنيم عباس بن عبد المطلب و نوفل بن حرث بن عبد المطلب و عقيل بن ابى طالب نيز با آنها حركت كردند. رامشگران با آنها بحركت در آمدند.

پيامبر اسلام با سيصد و سيزده نفر عازم بدر شدند. همين كه به بدر رسيدند، كسى از طرف پيامبر مأمور شد كه وضع قافله را به اطلاع برساند و او مأموريت خود را انجام داد. اما در همين موقع، جبرئيل نازل شد و حركت مشركين را از مكه به پيامبر گزارش داد. پيامبر با همراهان مشورت كرد كه چه بايد كرد؟ قافله را بايد غارت كرد يا به نبرد پرداخت؟

ابو بكر بپاخاست و گفت: شما براى جنگ حركت نكرده‏ايد. قريش مردمى نيرومند و گردن‏فراز هستند! عمر نيز برخاست و سخن ابو بكر را تكرار كرد و هر دو بامر پيامبر بر زمين نشستند. سپس مقداد برخاست و عرض كرد: يا رسول اللَّه، ما بتو ايمان آورده‏ايم. اگر ما را مأمور كنى كه در آتش بيفتيم يا بدن خود را تسليم خارهاى سخت كنيم، اطاعت خواهيم كرد. ما مثل بنى اسرائيل نيستيم كه به موسى گفتند: تو و خدايت با دشمنان جنگ كنيد كه ما در اينجا نشسته‏ايم. ما مى‏گوييم: بدستور خداوند عمل كن كه ما تابع تو هستيم. پيامبر از گفتار او دلشاد شد. سپس بمردم گفت: راى خود را براى من بگوييد. البته منظورش انصار بود زيرا بيشتر همراهان از انصار بودند و آنها در بيعت عقبه با پيامبر پيمان بسته بودند كه در خانه خود، همچون افراد خانواده خود از او دفاع كنند. پيامبر بيم داشت كه انصار بگويند: وظيفه ما نيست كه در خارج مدينه از تو يارى كنيم.

سعد بن معاذ برخاست و گفت: مثل اينكه منظور شما انصار مى‏باشد. فرمود:

آرى. عرض كرد: پدرم و مادرم فداى تو، ما بتو ايمان آورده‏ايم. جان و مال ما در اختيار تست. اگر دستور بدهى كه خود را بدريا افكنيم، اطاعت كنيم، اميدواريم خداوند بما توفيقى ببخشد كه مايه چشم روشنى شما باشد.

پيامبر خوشحال شد و دستور حركت داد و فرمود: خداوند بمن وعده كرده است كه يا بر كاروان و يا بر سپاه غالب خواهيم شد و وعده خدا حتمى است. گويا مى‏بينم كه ابو جهل و عقبه و شيبه و ... در خون خود غوطه ور شده‏اند.

همين كه بر سر چاه بدر رسيدند، غلامان قريش براى برداشتن آب بر سر چاه آمدند و از طرف مسلمين توقيف شدند. از آنها از محل كاروان سؤال كردند و آنها اظهار بى اطلاعى كردند. پيامبر مشغول نماز بود. مسلمين غلامان را مى‏زدند كه از محل كاروان اطلاع دهند. پيامبر پس از فراغ از نماز، فرمود: اگر به شما دروغ مى‏گفتند، آنها را نمى‏زديد و حالا كه راست مى‏گويند، آنها را مى‏زنيد! آنها را نزد من آوريد.

پيامبر خدا از آنها پرسيد كه چه كسانى هستند؟ گفتند: ما بندگان قريش هستيم. پيامبر پرسيد: آنها چند نفرند؟ گفتند: نميدانيم. پرسيد: روزانه، چند گوسفند ذبح مى‏كنند؟

گفتند: نه تا ده عدد. فرمود: تعداد آنها 900 تا هزار نفر است. سپس دستور داد، تا آنها را زندانى كنند.

اين خبر بقريش رسيد و همگى از آمدن خود نادم شدند. عقبه به ابو البخترى برخورد كرد و به او گفت: آيا اين صحنه را نمى‏بينى؟ من جاى پاى خودم را نمى‏بينم! ما آمديم از كاروان دفاع كنيم و حالا گرفتار جنگ و دشمنى شده‏ايم. بخدا مردم ستمكار هرگز رستگار نمى‏شوند! دوست مى‏داشتم همه اموال كاروان غارت شده بود و ما از اين راه حركت نكرده بوديم.

ابو البخترى گفت: تو يكى از بزرگان قريش هستى. در ميان مردم برو و با قبول خسارت كاروان و خون بهاى ابن الحضرمى كه هم سوگند تست، آنها را از جنگ باز دار.

عتبه گفت: تنها ابو جهل با ما مخالف است. برو و او را از تصميم ما مطلع گردان.

ابو البخترى بخيمه ابو جهل رفت و او را از تصميم عقبه مطلع ساخت: وى گفت:

عقبه از بنى عبد مناف و پسرش همراه محمد است، از اينرو تعصب او را دارد. ما دست از سر آنها بر نميداريم، تا آنها را اسير كنيم يا اينكه يثرب را بر سر آنها خراب كنيم و اين خبر بگوش عرب برسد.

پس از آن كه ابو سفيان كاروان را عبور داد، كسى بسوى قريش فرستاد كه كاروان شما نجات يافت. باز گرديد و محمد را بحال خود گذاريد و اگر باز نگشتيد رامشگران را باز گردانيد.

پيامبر در جحفه بآنها رسيد. عتبه مى‏خواست مراجعت كند. ابو جهل و بنى مخزوم امتناع كردند و رامشگران باز گرداندند.

هنگامى كه اصحاب پيامبر از كثرت جمعيت قريش اطلاع يافتند، بوحشت افتادند و نزد پيامبر اسلام رفتند و مشغول التماس شدند. به دنبال اين ماجرا آيات بعد:

«اذ تستغيثون ربكم ...» نازل گرديد.