عَزيزٌ عَلَىَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَلا تُرى
مهدي جان بزرگ نمایی عکس
«بر من سخت است كه همه را ببينم و تو را نبينم»
آقاي خوبم
كي مي آيي تا دلم را فرش راه قدوم مباركت نمايم؟
مي دانم وقتي بيايي، زيبايي، محبت، عطوفت و عدالت را براي ما به ارمغان مي آوري، پس از ديگري به عشق تو ورق مي زنم.
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
سلامي از ابتداي طلوع آشنايي تا انتهاي غروب تنهايي، بر شما اي مولاي غريبان
سلامي كه از صدف جان تا آن سوي دلبستگي بر مي خيزد.
مولا! مي بيني كه چگونه در تاريكي هاي غفلت فروخته ايم و تمام وجودمان قرين گناه شده و مهرباني در ميانمان پژمرده گشته و باغ ايمانمان خزان!
مهربان! ای كاش مي شد يك باره در بهار عمرم جرعه اي از جان نگاهت مي نوشيدم و لايق ديوار مي شدم آن گاه مولايم از كوچه باغ چشمانم عبور مي كرد و خاك رهش را سرمه و توتياي ديدگانم مي ساختم.
